ادبیات فارسی | ||
|
روزى، مردى خواب عجیبى دید! دید که پیش فرشتههاست و به کارهاى آنها نگاه مىکند. هنگام ورود، دسته بزرگى از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامههایى را که توسط پیکها از زمین مىرسند، باز مىکنند و داخل جعبه مىگذارند. مرد از فرشتهها پرسید: شما چهکار مىکنید؟ فرشته در حالى که داشت نامهاى را باز مىکرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و درخواستهاى مردم را، تحویل مىگیریم. مرد کمى جلوتر رفت، باز تعدادى از فرشتگان را دید که کاغذهایى را داخل پاکت مىگذارند و آنها را توسط پیکهایى به زمین مىفرستند. مرد پرسید: شماها چهکار مىکنید؟ یکى از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است؛ ما الطاف و رحمتهاى خداوند را براى بندگان به زمین مىفرستیم. مرد کمى جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است! مرد باتعجب پرسید: شما چرا بیکارید؟! فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمى که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولى فقط عده بسیار کمى جواب مىدهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه مىتوانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند :
«خدایاشکر»
مطلب ارسالی ازلعیا عبدالهی موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: داستان کوتاه شگفت انگیز آموزنده [ 24 اسفند 1391
] [ 13:13 ] [ ] دل داشته باش ! یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود٬تصمیم گرفت برای گذران وقت٬کتابی خریداری کند.همراه کتاب٬یک بسته بیسکویت هم خرید. او بر روی صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند. وقتی که او نخستین بیسکویت را یه دندان گذاشت متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد.او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد:«بهتر است ناراحت نشوم شاید اشتباه کرده باشد.» ولی این ماجرا تکرار شد.هر بار که او بیسکویت بر می داشت٬آن مرد هم همین کار را می کرد.این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود٬پیش خود فکر کرد:«حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟» مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پررویی می خواست!او حسابی عصبانی شده بود.در این هنگام بلند گوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست٬چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست٬دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست٬باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد!!از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.آن مرد بیسکویت هایش را با او تقسیم کرده بود٬بدون آنکه عصبانی و بر آشفته شده باشد... ـــ ــــ ـــ ـــ ـــ ـــ ــــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ برگرفته از کتاب تو تویی « داستانهای کوتاه و شگفت انگیز » جلد یکم مطلب ارسالی ازمطهره کوزه گران
موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: داستان کوتاه شگفت انگیز آموزنده [ 24 اسفند 1391
] [ 11:20 ] [ ] |
|
[ طراحی : دبیرستان فاطمه زهرا (س) ] [ Weblog Themes By : server2011 ] |